تودِلیتودِلی، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

...حاصل عشق مامان و بابا...

...هفتۀ 36 و به دنیا اومدن سلنا...

1394/1/25 11:48
نویسنده : ...مامی مریم...
2,637 بازدید
اشتراک گذاری

   روز جمعه بقیۀ خریداتو مرتب کردیم روز قبلش خیلی خسته شده بودم، به خاطر همین باباجون گفت: من بیشتر استراحت کنم، منم وقت گذاشتم روی عکس گرفتن از خریداتخندونک مارک لباسات رو جدا کردم که تن نازت رو اذیت نکننمحبت

   شنبه رفتم سر کار و بعدش هم کلاس بارداری، من از قبل انقباض داشتم، به دکترم میگفتم ولی اون همیشه میگفت: چیزی نیست، بماند که بعداً متوجه شدم با یه داروی ساده میتونسته انقباضام رو کنترل کنهغمگین بعد از کلاس یوگا انجام دادم که کاش انجام نمیدادمغمگین خستگی دو روز قبل و ورزش همه و همه باعث شد که شکمم بیشتر منقبض بشهغمگین بعد از کلاس هم خاله زهرا رو دیدیم، هفتۀ 40 رو به پایان رسونده بود ولی هنوز دختر نازش به دنیا نیومده بود به خاطر همین اومده بود مشاورهچشمک

   یکشنبه 13 مهر 1393 عید قربان بود، هیچ کس دور و برمون نبود، مامان جی باباجی و عمه مهری و عمه فاطی رفته بودن گرمسار، دایی مهدی و زن دایی و ترنم جون رفته بودن شمال، عمه آمنه و عمو حمید هم رفته بودن شیراز، خلاصه که فقط من و بابایی بودیم و شما، بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه بابا شروع کرد به مرتب کردن بقیه لوازم که من احساس کردم شکمم خیلی منقبض شده و خیلی درد دارمغمگین یه مقدار دراز کشیدم ولی مدام دردام بیشتر میشد، اصلاً وقت به دنیا اومدن نبود، هنوز خیلی زود بودغمگین

   این ماه دقیقاً ماه وزن گیری شما بود، من کلی برنامه ریزی داشتم که تو این ماه چی بخورم که شما قد و وزنت خوب رشد کنه، دوست داشتم سر موعد به دنیا بیای، ولی درد داشت امونم و میبرید، رفتم یه دوش گرفتم ببینم دردام آروم میشهغمگین ولی نشدغمگین به بابا گفتم: من خیلی درد دارم بریم بیمارستان، بابا گفت: یه مقدار دراز بکش ماساژت بدم شاید آروم بشی، گفتم: نه، اصلاً طاقت ندارم پاشو بریمغمگین

   بابا رفت حاضر شه که تلفن زنگ زد، مامان جی بود حال و احوال کرد گفت: چی شده چرا بیحالی؟ گفتم: درد دارم میخوایم بریم بیمارستانغمگین اون بنده خدا هم نگران شده بود و همون موقع با باباجی حرکت کرده بودن به سمت تهرانخطا بابا حاضر شد و رفتیم سمت پارکینگ، اصلاً فکر نمیکردم روز به دنیا اومدن شماست، به خاطر همین هیچی برنداشتم فقط مانتوم رو تنم کردم و رفتیم، فکر کردم حالا یه دارو بهم میدن یا آمپول میزنن برمیگردیم خونه، اصلاً انتظارش رو نداشتمخواب آلود

   وای خدا چرا اینجوری شد؟ هر کاری میکردیم در پارکینگ باز نمیشد، روز تعطیل ساعت 8 صبح نمیشد هیچ کسی رو از خواب بیدار کرد، بابا رفتم دم خونه عمو مهران که اگر بیداره ببینه میتونه با ریموت اونا در رو باز کنه، که نبودن، منم از درد به خودم میپیچیدم هی میگرفت هی ول میکرد ولی زیاد بودخواب آلود چاره ای نداشتیم زنگ زدیم به آژانس، یه رانندۀ خوب ما رو از یه مسیر آسون خیلی سریع رسوند بیمارستان، خدا رو شکر تعطیلی بود خیابونا خلوت بود، به صورت اتفاقی متوجه شدم دکترم توی بیمارستانه، رفتم اتاق زایمان، معاینه کردن و گفتن: به احتمال زیاد دخترت باید به دنیا بیادخطا بابا اون بیرون دست تنها بود و خودش یه عالمه استرس داشت، گفتم: تو رو خدا الان خیلی زوده به دکترم بگین بیاد یه کاری بکنه دخترم امروز به دنیا نیاد، ولی دکتر نیومد، من درد داشتم ولی بازم دکتر نیومد، مدام بهم آرام بخش میزدن ولی دکتر نمیومد چک کنه، فقط پرستارا بهم سر میزدن چون آرامبخش هم بهم زده بودن من اصلاً حال نداشتم حرف بزنم، بابا بهم زنگ زد و گفت: مامان جی رسیده، گفت: نگران نباش ما اینجاییممحبت

   بعد از چندین ساعت درد کشیدن بالاخره ساعت 2 اومدن گفتن: باید زایمان کنی، گفتم: آخه چرا دکترم نیومد منو ببینه، گفتن: تو اتاق زایمان میبیندت، فکر کنم چون فقط برای زایمان رفته بودم پیشش خیلی بهم توجه نمیکرد، نمیدونم جریان چی بود ولی نیومد منو معاینه کنهغمگین

   منو گذاشتن روی تخت که بریم سمت اتاق زایمان اوّل رفتیم پیش بابا و مامان جی، نگرانی از قیافه هر جفتشون پیدا بود ولی اونا داشتن من و دلداری میدادن به گفتۀ مامان جی، انقدر درد داشتم که زیر چشمام کبود شده بوده، توی اتاق زایمان دکتر رو دیدم، بهش گفتم: خانوم دکتر نمیخوام دخترم امروز به دنیا بیاد، خیلی زوده، گفت: ولی داره به دنیا میاد، کامل بیهوشت میکنیم، انقدر آرامبخش بهم زده بودن که اصلاً نمیتونستم بگم از کمر بیهوشم کنین یا هر چیز دیگه، فقط گفتم: مواظب دخترم باشینبوسگریه

   اتاق عمل خیلی شلوغ بود، خیلی هم سرد، خودم بیحال بودم داروی بیهوشی هم که بهم زدن دیگه نفهمیدم چی شد، وقتی بیدار شدم دیدم دور و برم شلوغه، همه از راه رسیده بودن، چند ثانیه بیشتر طول نکشید که شما رو اوردن داخلبوس

   کوچولوی ناز و دوست داشتنی منبوس سلنای عزیزم، ورودت به این دنیا مبارک باشه خوشگلمبوس

دخترم گلم روز یکشنبه، مصادف با عید سعید قربان در تاریخ 1393/07/13 ساعت 14:50 با وزن 2500 و قد 45 سانت پا به دنیا گذاشتبوس تولدت مبارکبوس

پسندها (2)

نظرات (7)

mali6410
25 فروردین 94 12:26
نمیدونم چرا وقتی میخوندم اشکامم میومد خدا براتون نگهش داره
...مامی مریم...
پاسخ
عزیزم، امیدوارم به زودی نی نی نازتو بگیری تو بغلت
آبجی فاطمه
25 فروردین 94 13:12
آخی عزیزم مبارک باشه.بلاخره ما سلنا جون رو دیدیم.خوش قدم باشه و خداحفظش کنه.عزیزم نگران نباش که زود به دنیا آمده. خب صلاح خدا بوده.خداروشکر سالم هست و روزه خوبی به دنیا اومده. عوضش استرس ماه آخر رو نکشیدی.که کلی استرس و فکر و خیال هست.
...مامی مریم...
پاسخ
سلامت باشی عزیزم عکسای جدیدش رو توی وبلاگ جدید میزارم آره به خدا همین که سلامت بود نیاز به دستگاه نداشت خدا رو شکر میکنم
حدیث
26 فروردین 94 21:22
سلام عزیزم اخی سلنای ناز و دیدم ای جونم خدا واستون حفظش کنه خیلی دوست داشتنی و نازه
...مامی مریم...
پاسخ
سلام مرسی حدیث جون واقعا هم همینطوره
بالاکس
6 اردیبهشت 94 8:40
وای عزیزم چقد برات سخت بوده خیلی برات غیر منتظره بوده ورود دختر کوچولوت باز خدارو شکر که دختر نازتو بسلامتی بغل کردی عزیزم خیلی قشنگ نوشته بودی منم خیلی تحته تاثیر قرار گرفتم ایشالا همه روزات کنار خانوادت قشنگ باشه
...مامی مریم...
پاسخ
واقعاً انتظارش رو نداشتم ولی خدا رو هزاران بار شکر که سالم بود مرسی فاطمه جونم، انشالله برای شما و همسرت و دختر نازت هم همینطور باشه
lady
9 اردیبهشت 94 12:28
اي جانم چه كوچولوي قشنگي بهتون تبريك ميگم ان شاءالله با اومدنش خونه تون سرشار از شادي بشه... پيش منم بياين...ممنون
...مامی مریم...
پاسخ
مرسی عزیزم، سلامت باشی حتما
سعیده
20 اردیبهشت 94 7:47
خداروشاکرم که سلنای خاله سالم و صحیح تو بغله باباشه
...مامی مریم...
پاسخ
انشالله قسمت شما دوست مهربون و عزیزتر از جانم
هلیا
28 خرداد 94 0:44
وایییییی مریم استرسم بیشتر شد من از زایمان میترسمممممممممممم دلم میخواد بابای مهرسامم کنارم باشه...تازه من از آمپولم میترسم چ وحشتناک بود تمام تصاویرت برای خودم تکرار شدن انگار من تو اون وضعیت بودم خدارو شکر به سلاتی سلنا دنیا اومد و اومد تو بغلت
...مامی مریم...
پاسخ
هلیا من نمیدونم الان چند وقتته، ولی طبیعی هر چی بهش نزدیکتر میشی بیشتر میترسی ولی اصلا نگران نباش خدا همۀ فرشتهاش رو مأمور میکنه تا ازت مواظبت کنن عزیزم بعضی بیمارستان ها این کار رو میکنن، یکی از دوستان من بیمارستان پاسارگاد زایمان اپیدورال داشت و تمام مراحل زایمان همسرش کنارش بود مهرسام نیک نام باشه عزیزم من خیلی به زایمان زودرس فکر میکردم و برام پیش اومد، شما اصلاً بهش فکر نکن و نگران نباش عشق مامانشه