...هفتۀ 36 و به دنیا اومدن سلنا...
روز جمعه بقیۀ خریداتو مرتب کردیم روز قبلش خیلی خسته شده بودم، به خاطر همین باباجون گفت: من بیشتر استراحت کنم، منم وقت گذاشتم روی عکس گرفتن از خریدات مارک لباسات رو جدا کردم که تن نازت رو اذیت نکنن
شنبه رفتم سر کار و بعدش هم کلاس بارداری، من از قبل انقباض داشتم، به دکترم میگفتم ولی اون همیشه میگفت: چیزی نیست، بماند که بعداً متوجه شدم با یه داروی ساده میتونسته انقباضام رو کنترل کنه بعد از کلاس یوگا انجام دادم که کاش انجام نمیدادم خستگی دو روز قبل و ورزش همه و همه باعث شد که شکمم بیشتر منقبض بشه بعد از کلاس هم خاله زهرا رو دیدیم، هفتۀ 40 رو به پایان رسونده بود ولی هنوز دختر نازش به دنیا نیومده بود به خاطر همین اومده بود مشاوره
یکشنبه 13 مهر 1393 عید قربان بود، هیچ کس دور و برمون نبود، مامان جی باباجی و عمه مهری و عمه فاطی رفته بودن گرمسار، دایی مهدی و زن دایی و ترنم جون رفته بودن شمال، عمه آمنه و عمو حمید هم رفته بودن شیراز، خلاصه که فقط من و بابایی بودیم و شما، بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه بابا شروع کرد به مرتب کردن بقیه لوازم که من احساس کردم شکمم خیلی منقبض شده و خیلی درد دارم یه مقدار دراز کشیدم ولی مدام دردام بیشتر میشد، اصلاً وقت به دنیا اومدن نبود، هنوز خیلی زود بود
این ماه دقیقاً ماه وزن گیری شما بود، من کلی برنامه ریزی داشتم که تو این ماه چی بخورم که شما قد و وزنت خوب رشد کنه، دوست داشتم سر موعد به دنیا بیای، ولی درد داشت امونم و میبرید، رفتم یه دوش گرفتم ببینم دردام آروم میشه ولی نشد به بابا گفتم: من خیلی درد دارم بریم بیمارستان، بابا گفت: یه مقدار دراز بکش ماساژت بدم شاید آروم بشی، گفتم: نه، اصلاً طاقت ندارم پاشو بریم
بابا رفت حاضر شه که تلفن زنگ زد، مامان جی بود حال و احوال کرد گفت: چی شده چرا بیحالی؟ گفتم: درد دارم میخوایم بریم بیمارستان اون بنده خدا هم نگران شده بود و همون موقع با باباجی حرکت کرده بودن به سمت تهران بابا حاضر شد و رفتیم سمت پارکینگ، اصلاً فکر نمیکردم روز به دنیا اومدن شماست، به خاطر همین هیچی برنداشتم فقط مانتوم رو تنم کردم و رفتیم، فکر کردم حالا یه دارو بهم میدن یا آمپول میزنن برمیگردیم خونه، اصلاً انتظارش رو نداشتم
وای خدا چرا اینجوری شد؟ هر کاری میکردیم در پارکینگ باز نمیشد، روز تعطیل ساعت 8 صبح نمیشد هیچ کسی رو از خواب بیدار کرد، بابا رفتم دم خونه عمو مهران که اگر بیداره ببینه میتونه با ریموت اونا در رو باز کنه، که نبودن، منم از درد به خودم میپیچیدم هی میگرفت هی ول میکرد ولی زیاد بود چاره ای نداشتیم زنگ زدیم به آژانس، یه رانندۀ خوب ما رو از یه مسیر آسون خیلی سریع رسوند بیمارستان، خدا رو شکر تعطیلی بود خیابونا خلوت بود، به صورت اتفاقی متوجه شدم دکترم توی بیمارستانه، رفتم اتاق زایمان، معاینه کردن و گفتن: به احتمال زیاد دخترت باید به دنیا بیاد بابا اون بیرون دست تنها بود و خودش یه عالمه استرس داشت، گفتم: تو رو خدا الان خیلی زوده به دکترم بگین بیاد یه کاری بکنه دخترم امروز به دنیا نیاد، ولی دکتر نیومد، من درد داشتم ولی بازم دکتر نیومد، مدام بهم آرام بخش میزدن ولی دکتر نمیومد چک کنه، فقط پرستارا بهم سر میزدن چون آرامبخش هم بهم زده بودن من اصلاً حال نداشتم حرف بزنم، بابا بهم زنگ زد و گفت: مامان جی رسیده، گفت: نگران نباش ما اینجاییم
بعد از چندین ساعت درد کشیدن بالاخره ساعت 2 اومدن گفتن: باید زایمان کنی، گفتم: آخه چرا دکترم نیومد منو ببینه، گفتن: تو اتاق زایمان میبیندت، فکر کنم چون فقط برای زایمان رفته بودم پیشش خیلی بهم توجه نمیکرد، نمیدونم جریان چی بود ولی نیومد منو معاینه کنه
منو گذاشتن روی تخت که بریم سمت اتاق زایمان اوّل رفتیم پیش بابا و مامان جی، نگرانی از قیافه هر جفتشون پیدا بود ولی اونا داشتن من و دلداری میدادن به گفتۀ مامان جی، انقدر درد داشتم که زیر چشمام کبود شده بوده، توی اتاق زایمان دکتر رو دیدم، بهش گفتم: خانوم دکتر نمیخوام دخترم امروز به دنیا بیاد، خیلی زوده، گفت: ولی داره به دنیا میاد، کامل بیهوشت میکنیم، انقدر آرامبخش بهم زده بودن که اصلاً نمیتونستم بگم از کمر بیهوشم کنین یا هر چیز دیگه، فقط گفتم: مواظب دخترم باشین
اتاق عمل خیلی شلوغ بود، خیلی هم سرد، خودم بیحال بودم داروی بیهوشی هم که بهم زدن دیگه نفهمیدم چی شد، وقتی بیدار شدم دیدم دور و برم شلوغه، همه از راه رسیده بودن، چند ثانیه بیشتر طول نکشید که شما رو اوردن داخل
کوچولوی ناز و دوست داشتنی من سلنای عزیزم، ورودت به این دنیا مبارک باشه خوشگلم
دخترم گلم روز یکشنبه، مصادف با عید سعید قربان در تاریخ 1393/07/13 ساعت 14:50 با وزن 2500 و قد 45 سانت پا به دنیا گذاشت تولدت مبارک