...وقتی اومدی تو دلم...
سلام فرزند نازنینم
میخوام از اوّلین روزی بگم که حس کردم شما تو وجودمی
چند روزی بود که یه چیزی رو توی دِلم حس میکردم، انگار یه نفر از تو بند نافم رو میکشید، شکمم سفت شده بود و مطمئن بودم شما تو دلمی، به خاطر همین تصمیم گرفتم 10/اسفند روز تولد پدرت بی بی تست بزارم و بی بی تست مثبت رو به عنوان هدیه تولد به پدرت کادو بدم، بی بی تست گذاشتم و منفی شد... خیلی غمگین شدم، خیلی ناراحت، گفتم: تمام حسام اشتباه بوده، گفتم: خدا منو قابل ندونسته که فرزندی به من عطا کنه
چند روز بعد یعنی 12/اسفند/1392 دیگه دلم طاقت نداشت که بی بی تست بزارم و منفی بشه به خاطر همین به پزشک شرکت گفتم: برام آزمایش بارداری بنویسه، وقتی آزمایش رو نوشت سریع رفتم آزمایشگاه جهان کودک، آزمایش دادم
گفتن: جواب ساعت 19 آماده میشم، من اون موقع دانشگاه بودم ازشون خواهش کردم جواب رو تلفنی بهم بگن، با این که اینکار رو انجام نمیدادن ولی قبول کردن، ساعت 18.30 که دانشگاه تعطیل شد، زنگ زدم آزمایشگاه، یه آقایی خیلی مهربون و با حوصله بهم جواب داد، گفت: میزان BTA مشکوکه، 81.30 نشون بارداریه ولی برای یه خانوم باردار میزان کمیه، گفت: دوباره باید آزمایش بدین...
انگار تو یه دوراهی بودم، خیلی گیج و کلافه، نمیدونستم شما تو دلم هستی یا نیستی، چهارشنبه 14/اسفند/1392 بی بی تست گذاشتم و مثبت شد: آره، شما تو دلم بودی
خیلی خوشحال شدم اصلا نمیتونم بهت بگم چه حسی داشتم، ولی نخواستم به پدرت بگم: خواستم مطمئن بشم، پنج شنبه و جمعه خونه تکونی سال نو داشتیم، جمعه ترسیده بودم، گفتم: نکنه خونه تکونی کردم فرزندم آسیب دیده باشه، دوباره جمعه 16/اسفند/1392 بی بی تست گذاشتم دوباره مثبت شد و من خوشحال و خندان از حضور شما
شنبه مجدداً آزمایش دادم، آزمایش ساعت 19 آماده میشد و قرار شد من تلفنی جواب بگیرم ساعت 19 تماس گرفتم و یه خانوم بهم گفت: عزیزم جوابت مثبته از خوشحالی نیشم بسته نمیشد، میزان BTA خیلی بالا رفته بود 679.4 بله من باردار بودم، من مادر شده بودم، من یه موجود نازنین توی دلم داشتم.
پروردگار خوب مهربانم هزاران هزار بار شکرت...