...وقتی بابایی فهمید شما به جمع دو نفرمون اضافه شدی...
سلام بر یگانه فرزندم و خاله های مهربونش که بهمون سر میزنن...
عزیزم من همیشه به پدرت میگم: یگانه همسر، شما هم دیگه یگانه فرزند ما هستی
بهت گفتم: نمیخواستم تا زمانی که مطمئن شدم خبر حضورت رو به پدرت بدم، به خاطر همین سه شنبه 20/اسفند/1392 ساعت 10 صبح پیش خانوم دکتر ربابه طاهری پناه توی بیمارستان لاله نوبت گرفتم، ایشون گفتن شما صحیح و سالمی 5 هفته و 5 روزته عکس قشنگت رو بهم دادن، مامان جونم خیلی کوچیکی هنوز، قد یه عدس
اینم عکست:
ایشون گفتن: به امید خدا 16/آبان/1393 قدم های قشنگت رو به این دنیای بزرگ میزاری، عزیزم مامان قول میده تا اون موقع مواظبت باشه که صحیح و سالم بیای تو بغل من و بابا.
بعد از اینکه خبر سلامتیت رو گرفتم، تصمیم رو عملی کردم، چون بیمارستان لاله نزدیک پاساژ میلاد نور هست خیلی زود رفتم پاساژ و برای پاهای کوچولوت، برای قدم های پربرکتت یه کفش خوشگل خریدم، امیدوارم دوسش داشته باشی...
یه روز که با پدرت و خانواده دایی مهدی رفته بودیم قلعۀ سحرآمیز پارک ارم، خانوم هایی اونجا بودن که رو صورت بچه ها نقاشی میکشیدن، رفتم پیششون و به یکی از اونا که اسمش مهرناز شاکریان بود، گفتم: وقتی باردار بشم میای رو دلم نقاشی بکشی، اونم قبول کرد، به خاطر همین بعد از خرید کفشای خوشگلت زنگ زدم به خاله مهرناز و گفتم: باردارم میخوام همسرم رو سوپرایز کنم بیا رو دلم نقاشی بکش اونم قبول کرد، آدرس خونه رو بهش دادم و تا بیاد خونه بدو بدو دوش گرفتم، خاله مهرناز رو دلم یه نقاشی خیلی خیلی خوشگل کشید و بغلش نوشت "بابا من اینجام" میتونی ببینیش:
خیلی قشنگ شده، مگه نه؟
بعد هم روی یه کاغذ نوشتم، علی جان مهمون داریم، ایناهاش:
اینم زدم پشت در ورودی، کفشات رو گذاشتم رو جاکفشی، دوربین رو هم تنظیم کردم گذاشتم روی شومینه که وقتی بابایی باخبر میشه از عکس العملش فیلم بگیرم، انقدر فیلم قشنگ شده که نمیدونی، وقتی یه خورده بزرگتر بشی حتماً نشونت میدم.
پدرت اومد چون یادداشت رو پشت در خونده بود زنگ زد و خیلی آروم در و با کلید باز کرد، من رو به روی در ایستاده بودم، پدرت وقتی اومد تو شوکه شده بود، یه خورده به من نگاه کرد یه خورده به کاغذ تو دستش، بعد گفت: آره؟!؟ منم گفتم: آره عزیزم بابا شدی بعدم نقاشی رو شکمم رو نشونش دادم، پدرت من و بغل کرد و از خوشحالی بلند بلند میخندید، کفشای قشنگت رو دادم بهش و اون اصلا باورش نمیشد، بهش گفتم: چه احساسی داری؟ ولی بابایی خجالت میکشید احساسش رو بگه فقط لبخند میزد، دوربین رو برداشتم و بهش گفتم: خوشحالی؟ گفت: آره، گفتم: چقدر؟ گفت: نمیدونم، یه جوریه، فقط لبخند میزد، اصلا باورش نمیشد که شما به جمع دو نفره ما اضافه شدی، بعدم بهش گفتم: ایشالله قدمش خیر باشه، اونم گفت: ایشالله و فیلم رو قطع کردم...
اون شب من و بابا رو ابرا بودیم خیلی خوشحال بودیم ولی هیچ کدوممون نمیتونستیم هیچی بگیم فقط به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم.