تودِلیتودِلی، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

...حاصل عشق مامان و بابا...

...وقتی بابایی فهمید شما به جمع دو نفرمون اضافه شدی...

سلام بر یگانه فرزندم و خاله های مهربونش که بهمون سر میزنن...    عزیزم من همیشه به پدرت میگم: یگانه همسر، شما هم دیگه یگانه فرزند ما هستی    بهت گفتم: نمیخواستم تا زمانی که مطمئن شدم خبر حضورت رو به پدرت بدم، به خاطر همین سه شنبه 20/اسفند/1392 ساعت 10 صبح پیش خانوم دکتر ربابه طاهری پناه توی بیمارستان لاله نوبت گرفتم، ایشون گفتن شما صحیح و سالمی 5 هفته و 5 روزته عکس قشنگت رو بهم دادن، مامان جونم خیلی کوچیکی هنوز، قد یه عدس    اینم عکست:      ایشون گفتن: به امید خدا 16/آبان/1393 قدم های قشنگت رو به این دنیای بزرگ میزاری، عزیزم مامان قول میده تا اون موقع مواظبت باشه که صحیح و سالم ...
3 فروردين 1393

...وقتی اومدی تو دلم...

سلام فرزند نازنینم    میخوام از اوّلین روزی بگم که حس کردم شما تو وجودمی    چند روزی بود که یه چیزی رو توی دِلم حس میکردم، انگار یه نفر از تو بند نافم رو میکشید، شکمم سفت شده بود و مطمئن بودم شما تو دلمی، به خاطر همین تصمیم گرفتم 10/اسفند روز تولد پدرت بی بی تست بزارم و بی بی تست مثبت رو به عنوان هدیه تولد به پدرت کادو بدم، بی بی تست گذاشتم و منفی شد... خیلی غمگین شدم، خیلی ناراحت، گفتم: تمام حسام اشتباه بوده، گفتم: خدا منو قابل ندونسته که فرزندی به من عطا کنه    چند روز بعد یعنی 12/اسفند/1392 دیگه دلم طاقت نداشت که بی بی تست بزارم و منفی بشه به خاطر همین به پزشک شرکت گفتم: برام آزمایش بارداری بنویس...
1 فروردين 1393