تودِلیتودِلی، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

...حاصل عشق مامان و بابا...

...وبلاگ جدید نازنین دخترم...

سلام    دختر نازم، یکی یه دونم، با توجه به اینکه شما به دنیا اومدی و دیگه تو دلم نیستی، میخوایم از این وبلاگ نقل مکان کنیم و بریم تو یه وبلاگ جدید، که اونجا من مادرانه هام رو با شما در میون میزارم، راجع به روابطمون، احساسمون و ... میگم، اونجا هم از خودت هم از وسایلت عکس میزارم ولی دیگه بدون قیمت و آدرس، اینجا برای کمک و راهنمایی به دوستانی که قصد خرید سیسمونی برای تو دلی هاشون رو داشتن این کار رو میکردم...    سی دی بلاگ این وبلاگ رو میگیرم و برای ادامه به وبلاگ جدید میریم.    اینم آدرس وبلاگ جدید شما: http://selenajoon.niniweblog.com   باتشکر از همۀ دوستانی که بهمون سر میزدن، وبلاگمون...
21 ارديبهشت 1394

...هدایای سلنا...

سلام    سلنا جون، شما هدیه ای هستی که خدا به ما داده، از خدا جون بزرگ و مهربون بابت این هدیه واقعاً ممنونم  دختر قشنگم وقتی توی دلم بودی، بارها ازت خواستم که از خدا بخوای به خاله های مهربونت هم نی نی بده، مرسی که از خدا این و خواستی و مرسی از خدا که دعامون رو مستجاب کرد  خیلی از خاله ها نی نی دار شدن، خاله تینا، هستی عزیز رو به دنیا اورده  نی نی خاله سحر دختره ولی هنوز به دنیا نیومده، نی نی خاله فاطمه هم دختر و هنوز به دنیا نیومده، خاله هلیا هم یه نی نی تو دلش داره، خاله شادی هم یه دختر خانوم ناز تو دلش داره، خلاصه پرچم دخترا بالاست    خیلی خوشحالم که دوستانم دارن مادر شدن رو تجربه میکنن، انشالله ...
19 ارديبهشت 1394

...تولد دخترم...

   عشق مامان، نفس مامان، تو همه کسمی، هم نفسمی عزیز دلم شما در تاریخ 1393/07/13 ساعت 14:50 دقیقه توی این بیمارستان به دنیا اومدی    بعد از به دنیا اومدن شما مامان رو اوردن تو این اتاق    عمه مهری (عمۀ مامان مریم) زحمت کشیده بودن و این گل رو برامون اوردن که با گل وجود شما شد دو تا    اینم از طرف محل کار مامان و بابا، میدونی که من و بابا یه جا کار میکنیم، اصلاً توی شرکت با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم    اینم شما، درست بعد از به دنیا اومدنتون    خوش اومدی عشق مامان و بابا ...
19 ارديبهشت 1394

...خریدهای سلنا جونم...

سلام    مامان جون، دختر نازنینم، شیرینم، چون قصد دارم وبلاگ جدید برات باز کنم و توش بیشتر در مورد روابطمون بنویسم میخوام توی این پست تمام خریدایی که برات انجام دادم و ازشون عکس گرفتم (چون بعضی از خریدات رو به خاطر مشغله فراموش کردم ازشون عکس بندازم.) اینجا بزارم که توی وبلاگ جدید کمتر عکس و قیمت بزارم    قبل از همه چیز لباسایی که مامان وقتی شما تو دلش بودین می پوشید    این بلوز برای مهمونی    و اینم برای بیرون    ببین توی تن مامان چطوره    مامان جون شما اینجا 23 هفته است که مهمون دلمی    این رو از فروشگاه تیما خریدیم، توی سفری ک...
16 ارديبهشت 1394

...هفتۀ 36 و به دنیا اومدن سلنا...

   روز جمعه بقیۀ خریداتو مرتب کردیم روز قبلش خیلی خسته شده بودم، به خاطر همین باباجون گفت: من بیشتر استراحت کنم، منم وقت گذاشتم روی عکس گرفتن از خریدات  مارک لباسات رو جدا کردم که تن نازت رو اذیت نکنن    شنبه رفتم سر کار و بعدش هم کلاس بارداری، من از قبل انقباض داشتم، به دکترم میگفتم ولی اون همیشه میگفت: چیزی نیست، بماند که بعداً متوجه شدم با یه داروی ساده میتونسته انقباضام رو کنترل کنه  بعد از کلاس یوگا انجام دادم که کاش انجام نمیدادم  خستگی دو روز قبل و ورزش همه و همه باعث شد که شکمم بیشتر منقبض بشه  بعد از کلاس هم خاله زهرا رو دیدیم، هفتۀ 40 رو به پایان رسونده بود ولی هنوز دختر نازش به دنیا...
25 فروردين 1394

...انتخاب اسم دختر نازم...

   سلام به روی ماه گل دختر و همۀ خاله هاش    دختر عزیزم الان دیگه به دنیا اومدی و خونمون رو روشن کردی، وقتی که هنوز به دنیا نیومده بودی و میخواستیم براتون یه اسم انتخاب کنیم که هم قشنگ باشه، هم زیاد نباشه، هم خوش آهنگ باشه و برازنده شما باشه، توی نسل جدید اسما جوری شده که نمیتونستیم یه اسم معمولی برات انتخاب کنیم، باید به ده سال دیگه ات هم فکر میکردیم، وقتی همۀ دوستات اسمای خاصی دارن مطمئنن تو هم دلت میخواد صاحب یه اسم نیک و قشنگ باشی، بابای مهربونت حق انتخاب رو به من داد و گفت: نه ماه تو دل تو بوده و تو زحمت زیادی کشیدی بنابراین انتخاب اسمش حق تو هست  ممنونم ازش که این فرصت رو در اختیار من گذ...
23 فروردين 1394

...آخرین خریدای دخترم...

سلام    روزای سختی رو داشتم میگذروندم، حسابی سنگین شده بودم، ورم کرده بودم، گرما اذیتم میکرد، ولی عشق به دخترم باعث میشد هر روز رو با انرژی شروع کنم و برای روزای آینده برنامه ریزی کنم، تغییر دکوراسیون خونه آخراش بود و با کمک همه داشتیم خونه رو میچیندیم، هفتۀ 35 بودم همه تصمیم گرفتن به خاطر عید قربان شنبه رو مرخصی بگیرن برن گرمسار که بتونن قربونی بکشن و چند روزی با هم باشن، ولی بابا گفت: به خاطر وضعیت من بهتره ما نریم، گفت: اگر یه وقت دردت بگیره باید دخترمون رو گرمسار به دنیا بیاری  خوب شد نرفتیما    از طرفی هنوز سیسمونیت کامل نشده بود، بابا گفت: پنج شنبه میریم دنبال سیسمونی، جمعه و یکشنبه هم ...
19 فروردين 1394

...پایان مرخصی زایمان...

سلام    واقعا یک چشم به هم زدن شد، 6 ماه گذشت و نازنین دخترم شش ماهه شد  به زودی با مطالب جدید در خدمتتونم، البته داستان نامگذاری و زایمانم رو مینویسم و این وبلاگ رو ویرایش میکنم و میبندم، یه وبلاگ جدید باز میکنم و زندگی دخترم رو از روز اول تولدش براش مینویسم    وبلاگ جدید با این وبلاگ متفاوتتره، این وبلاگ برای کمک و راهنمایی به دوستانی بود که میخواستن از مطالب کلاس های بارداری استفاده کنن یا در حال خرید سیسمونی بودن ولی وبلاگ جدید دخترم دربارۀ احساسمون، زندگی روزمره و مراحل رشد عزیزترینمه    آدرس وبلاگ جدید رو هم به زودی براتون میزارم ...
19 فروردين 1394
1